داستان مداد
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.بالاخره پرسید:- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟- درباره ی من می نویسید ؟پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :- درسته درباره ی تو می...
View Articleصدرا به مهد کودک میرود ....
امروز سومین روزی بود که شما به مهد کودک میرفتی و مربیت میگفت نسبت به روز اول که کل مهد رو رو سرت گذاشته بودی خیلی آقا تر شدی ولی خب از یه موضوع خیلی خوشحال شدم اونم این که همه تایید کردن شما یه آقا...
View ArticleArticle 6
من بعد یه مدت طولانی دوباره وقت کردم به وب شما سر بزنم و برای آیندت از حالای تو بنویسم .... شما الان یه آقا پسر شیرین و دوست داشتی شدی که کم کم داری نظر مامانو برای انتخاب اسم وبلاگت تغییر میدی دیگه...
View Articleچه زود لحظات با تو بودنم تموم شد ...
از روزی که حست کردم یه احساس تازه که بعدا هر چی کامل تر شد فهمیدم بهش میگن عشق مادرانه یه جورایی ته دلم به خاطر اینکه بهت وابسته میشدم میترسیدم ، دست خودم نبود پیشامدهای زندگی بهم نشون داده بود نباید...
View ArticleArticle 2
عروسک جون فدات شم تو هم قلبت شکسته که صد تا شبنم اشک توی چشمات نشسته منم مثل تو بودم یه روز تنهام گذاشتن یه دریا اشک حسرت توی چشمام گذاشتن چه تهمت ها شنیدم چه تلخیها کشیدم عروسک جون تو میدونی چه حسرت...
View Articleتو ياد ميگيري ....
کم کم یاد خواهی گرفتتفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح رااینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطرو یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستندو هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهندکم کم...
View Articleتو هنوزم اولین عاشقانه من هستی ....
دلم میخواست وبتو عوض کنم یا اینکه همه مطالب غصه دارشو پاک کنم که هیچ وقت نه من و نه تو یادمون نیاد که چند روز و چند شب واسه اینکه تو بغل من نبودی گریه کردیم ولی دلم نیومد نگهش داشتم یه روزی وقتی تونستی...
View Articleداستان مداد
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.بالاخره پرسید:- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟- درباره ی من می نویسید ؟پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :- درسته درباره ی تو می...
View Articleصدرا به مهد کودک میرود ....
امروز سومین روزی بود که شما به مهد کودک میرفتی و مربیت میگفت نسبت به روز اول که کل مهد رو رو سرت گذاشته بودی خیلی آقا تر شدی ولی خب از یه موضوع خیلی خوشحال شدم اونم این که همه تایید کردن شما یه آقا...
View ArticleArticle 7
من بعد یه مدت طولانی دوباره وقت کردم به وب شما سر بزنم و برای آیندت از حالای تو بنویسم .... شما الان یه آقا پسر شیرین و دوست داشتی شدی که کم کم داری نظر مامانو برای انتخاب اسم وبلاگت تغییر میدی دیگه...
View Articleچه زود لحظات با تو بودنم تموم شد ...
از روزی که حست کردم یه احساس تازه که بعدا هر چی کامل تر شد فهمیدم بهش میگن عشق مادرانه یه جورایی ته دلم به خاطر اینکه بهت وابسته میشدم میترسیدم ، دست خودم نبود پیشامدهای زندگی بهم نشون داده بود نباید...
View ArticleArticle 3
عروسک جون فدات شم تو هم قلبت شکسته که صد تا شبنم اشک توی چشمات نشسته منم مثل تو بودم یه روز تنهام گذاشتن یه دریا اشک حسرت توی چشمام گذاشتن چه تهمت ها شنیدم چه تلخیها کشیدم عروسک جون تو میدونی چه حسرت...
View Articleتو ياد ميگيري ....
کم کم یاد خواهی گرفتتفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح رااینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطرو یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستندو هدیهها، معنی عهد و پیمان نمیدهندکم کم...
View Articleتو هنوزم اولین عاشقانه من هستی ....
دلم میخواست وبتو عوض کنم یا اینکه همه مطالب غصه دارشو پاک کنم که هیچ وقت نه من و نه تو یادمون نیاد که چند روز و چند شب واسه اینکه تو بغل من نبودی گریه کردیم ولی دلم نیومد نگهش داشتم یه روزی وقتی تونستی...
View Article
More Pages to Explore .....